شکر پنیـــــــــــر



امروز یازدهم‌فروردینه

خیلی دوس داشتم دفتر خاطرات داشتم و به جای وبلاگ اونجا می نوشتم

قلم و کاغذ انرژی دارن و قدرتی بهم‌میدن که انگار هرچی از امید و آرزوهایم اونجا می نویسم جون می گیرن و به واقعیت تبدیل میشن.

به زودی دفتر هم آماده می کنم و هم اینجا و هم اونجا می نویسم.

هوا عالیه و سال پربارشی رو شروع کردیم.بعضی نقاط سیل اومد ولی با اینحال من خوشحالم از اینکه سرزمین خشکمون یه دل سیر آبیاری شد و سفره های زیرزمینی و دریاچه ها و تالاب ها و سدها پر شدن

این مدت تعطیلات به عروسی رفتن و تولد و گردش در طبیعت و پیکنیک و مهمونی گذشت و کمی هم فیلم و مطالعه و تمرین خط.

سال ۹۷ برای من شروع یک تحول بود و ان شاءالله در سال جدید تحول واقعی رخ میده و حتما تغییراتی که مدنظرمه در ۳۵ سالگی اتفاق میفته

۳۵ سال از خدا عمر گرفتم  زندگی  رو دوس دارم تغییر و تحول و به پیش رفتن رو می پرستم

همیشه امید و هدف دارم و درکنار همسر و ریحانه عزیزم به اهدافم میرسم

سلامتی

روابط فوق العاده

عشق و محبت

ثروت

پیشرفت


خدایا به امید تو


اینا ۳۵ ساله شدم

همیشه تصور می کردم ۳۵ سالگی چه شکلیه! هیچ شکل خاصی نیست درست مثل ۲۵ سالگی فقط یه تفاوت داره از نظر من و اونم معنا هست.

معنای زندگی تغییر می کنه.می دونی دیگه باید به زندگی چجوری نگاه کنی چون فرصت ها مثل ابر در گذره و دیگه نباید اجازه بدی این ثروت عظیم به راحتی از چنگت فرار کنه.

تولد من و امیر هم به خوبی و خوشی گذشت با کیک و رستوران و کادو.

این روزا هردو به اهدافمون متمرکز شدیم و یه درصد بالایی از توجه مون رو دادیم به هدفها. اینکه از سطح معمولی بالاتر بریم مدارمون رو ارتقا بدیم تا بتونیم به رضایتمندی لذت های شناختی یعنی سطوح بالای هرم مازلو برسیم.

حرفام جدیده چون دارم تغییر می کنم و تغییر خواهم کرد.




تقریبا یک ماهی هست که مامان اومده تهران و خونه من و ساره در تردده.

چند روزی هم هست ‌که من و ریحانه زکام شدیم و آبریزش و این حرفا خداروشکر ریحانه زیاد مشکل نداره ولی من بشدت مریض و کم حوصله و بی اعصابم سر درد و چشم درد و بینی درد دارم.گوش و بینیم هم کیپهالان ریحانه و باباش خوابن منم کتری گذاشتم بخار بده و تو تاریکی نشستم می نویسمفکر می کردم کلاس آنلاین  خوشنویسیم امشب ساعت ده برگزار میشه واسه همین بزور ریحانه خوابوندم و چندتا غر هم سر شوهر زدم ولی در کمال ضایع شدن فهمیدم کلاس فردا شب ساعت ده برگزار میشه و حالا عذاب وجدان دارم! چیکار کنم والا مریضیم درکم کنید!

دیگه جونم بگه تو ماهی که گذشت تو مسابقه عکاسی بمناسبت  روز ملی حمل و نقل با خواهر جان مشترکا شرکت کردیم و چند تا عکس ارسال کردیم که عکس من طی فراز و نشیبهایی برنده شد و دوچرخه ای به عنوان جایزه تقدیم شد که قراره  نصف قیمتش رو نقدا به حساب خواهر جان واریز کنیم

دیگه اینکه همسر قراره به امید خدا یه کارجدید با سرمایه ناچیز و سود بالا یا همون استارتاپ راه بندازه و تو این مسیر منم خیلی باهاش همراهی می کنم تیم تشکیل دادیم و هر هفته حلسه برگزار میشه و بیزینس پلن توسط همسر نوشته شده و با شرکت های طراحی وب و اپ و برندینگ و مارکتینگ م شده و چند تا دوره و کلاس شرکت کردیم و پکیج هوش مالی گوش کردیم و واقعا سطح آگاهیمون بالا رفت ولی هنوز حس می کنیم به آموزش های بیشتری نیازه و طی ششماهه آینده قراره همسر یه دوره خفن تجارت الکترونیک و یه دوره BLS بگذرونه تا به امید خدا کار رو بی نقص پیش ببریم

اول دی ماه فردای شب یلدای عزیزمون هم گذشت و ما تو رختخواب بودیم و بخاطر مریضی من هیچ برنامه ای نبود ولی شب یلدا همه خونه مادرشوهر دعوت بودیم که با مامان رفتیم

در کل شب یلدا و اول دی خاطره ناکی نبود ولی شب قبلش دوتایی رفتیم تئاتر و شاه لیر دیدیم هر چند همسر زیاد استقبال نکرد.

دیگه همینا

فعلا بای به خودم تا بعد



نمی دونم این رفتار ناشی از ظرفیت و بلوغ روانی پایینه یا اسمش یه چیز دیگه س

اینکه تا از یکی تعریف و تمجید می شه رویه طرف عوض میشه و از حالت خاکی و متواضع بودن تبدیل میشه به نماد خود فرشته پنداری و بقیه رو به هیچ جاشون نگرفتن!

نمونه اش فوژان و ننه نیلا!

قضیه فوژان اینه که تو گروه واتسآپ یه عضو معمولی بود مثل بقیه ولی همینکه صهبا ازش تعریف کرد و گفت لایف استالشو دوس داره یهو تبدیل شد به عن خشک ناصرالدین شاه و شروع کرد به حرفهای متفاوت زدن و نظریات متفاوت دادن تا همین الان.یه رفتار بد دیگم که پیدا کرده اینه که تو قرارهای جمعی که می ذاریم یکی رو که ازش بیشتر از بقیه خوشش میاد و معمولا هم لاکچریه پیدا می کنه و شروع می کنن با هم پچ پچ کردن و هرو کر کردن.من حسودیم نمیشه ولی اینکه بقیه نادیده گرفته میشن و قرار دوستانه تبدیل به طویله میشه حالمو به هم می زنه

ننه نیلا هم قضیه ش اینه که من یه مدته ریحانه رو میبرم مدرسه طبیعت.اونجا چند نفر خانم به عنوان تسهیلگر هستن که مراقب بچه هانولی مادر هم تو قسمت بچه های زیر سه سال باید با بچه باشه.نیلا 15ماهشه و مامانش اونجا همش براش کتاب می خونهمن اوایل با مامانش خیلی دوست شدم تا اینکه خانم تمدن سرپرست تسهیلگرا ازش تعریف کرد و  این پایان دوستی ما بودخانم تمدن به مامان نیلا گفت چقدر قشنگ براش کتاب می خونی و تو چه مامان خوبی هستی تسهیلگری در خون توئه و این حرفا از فردا مامان نیلا دیگه منو نمی شناخت! یبارم با پررویی بهم دستور داد که محل بهش ندادم.

خندم میگیره تو این سن رفتارها و احساسات دبستانیها رو داریم.

چه موجودات بی ظرفیتی هستیم بخدا

حالا یا من خیلی حساسم و به این موارد توجه می کنم یا نه بی شعوری واقعا بی داد می کنه! 


شبه و همه خوابن

امروز با یکی از دوستان خانوادگی رفتیم باغ پرندگان بچه ها خیلی شاد بودن و بازی کردن

ولی من غمگینم بعد از یه مدت روتین زندگی کردن و احساسات ت نخورده امشب غمگینم.

دلم نمی خواد غصه دار و بی حوصله باشم ولی هستم

تقصیر خودمه تقصیر امیرم هست

امیدوارم فردا روز خوبی باشه


تازه از حموم اومدیم بیرون منو و ریحانه.

واسش سوپ گرم کردم داره با خرگوشش می خورهخودمم یه قوه ریختم و لم دادم رو مبل و همین الان تمومش کردم 

امروز کلاس عکاسی دارم و باید یه ت به خودم بدم

دو ساعت دیگه باید برم و تا اون موقع خونه رو مرتب کنم و غذا بدرستم و ریحانه هم ببرم خونه خواهر جان

دی روز نمایشگاه کتاب بودیم با بچه ها و ساره و مامان هر چند با وجود بچه خسته شدیم ولی ارزششو داشت و واسه خودمون و بچه ها کتاب خریدیم 

امروز یکم بی حوصله بودم که تا شب ان شاءالله درستش می کنم و روزمو می سازم.

مادرشوهر امروز مشرف شدن به کربلا براش آرزوی سلامتی دارم و امیدوارم این سفر نصیب ما هم بشه و اون امام هدایت مارو هم بطلبن. .

پنج شنبه و جمعه گذشته هم رفتم مطب پدرشوهر از کلاشون عکاسی و فیلمبرداری کردم و بخاطرش دستمزد گرفتم و این روحیه مو خیلی خوب کرد

به امید  دستمزدهای بیشتر و پول های کلان تر


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

خودرو باز فرمالین Altti فروشگاه فرش کاشان Ashley علیرضا اصل عبیاوی پور جستجوگر تبلیغات آبی آسمانی تیم امنیتی پیج ریکاوری